توت فرنگی صورتی سلام من زهرا هستم امیدوارم از این وبلاگ خوشتون بیاد. |
|||
یک شنبه 1 اسفند 1389برچسب:, :: 10:43 :: نويسنده : زهرا
یک قوزیی بود که خیلی غصه می خورد که چرا قوز دارد یک شب مهتابی از خواب بیدار شد خیال کرد سحر شده بلند شد و به حمام رفت .از در حمام که رد شد صدای ساز و آواز به گوشش خورد اعتنا نکرد و رفت داخل حمام حمامی را به دقت نگاه کرد ولی نفهمید او کیست وارد گرمخانه که شد دید جماعتی بزن و بکوب دارند و مثل این که عروسی داشته باشند . او هم بنا کرد به رقصیدن و خوشحالی کردن .همین طور که میرقصید دید که پاهای ان ها سم دارد. ان وقت بود که فهمید ان ها از ما بهتران هستند .اگر چه خیلی ترسید ولی خودش را به خدا سپرد و به روی ان ها هم نیاورد .از ما بهتران فهمیدند که او از خودشان نیست ولی از او خوششان امد وقوزش را برداشتند . فردا رفیقش که او هم قوزی بود از او پرسید :چه کار کردی که قوزت صاف شد ؟او جریان را برایش تعریف کرد .چند شب بعد رفیقش به حمام رفت . دید حضرات ان جا جمع شده اند خیال کرد همین که برقصد از ما بهتران خوششان می اید .وقتی او شروع کرد به رقصیدن از ما بهتران که ان شب عزادار بودند اوقاتشان تلخ شد. قوز ان بابا را اوردند گذاشتند بالای قوزش .ان وقت بود که فهمید کار بی مورد کرده گفت ای وای دیدی که چه به روزم شد (قوز بالای قوز شد) نظرات شما عزیزان:
آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
![]() نويسندگان |
|||
![]() |