توت فرنگی صورتی
سلام من زهرا هستم امیدوارم از این وبلاگ خوشتون بیاد.
 
 
چهار شنبه 16 آذر 1390برچسب:, :: 6:56 ::  نويسنده : زهرا

 upsara
upsara

upsara
upsara
 

upsara
 



سه شنبه 15 آذر 1390برچسب:, :: 18:54 ::  نويسنده : زهرا

 

 

 

ادامه...




 



سه شنبه 15 آذر 1390برچسب:, :: 18:32 ::  نويسنده : زهرا






 حالا یكی دسته جمعییییییی


از راست:جونسو-چانسونگ-نیكچون-تكیون-جونهو-وویونگ

 




 




دو شنبه 23 اسفند 1389برچسب:, :: 13:14 ::  نويسنده : زهرا


یک شنبه 1 اسفند 1389برچسب:, :: 10:43 ::  نويسنده : زهرا

حاکمی برای جبران خطای فردی سه راه را برای او انتخاب کرد یا صد ضربه چوب بخورد یا یک من پیاز بخورد یا این که صد تومان پول راپس بدهد .مرد گفت پیاز را می خورم .مقداری از ان را که خورد دید دیگر نمی تواند بخورد. گفت پیاز نمی خورم چوب بزنید . به دستور حاکم او را لخت کردند.چند ضربه چوب که زدندگفت نزنید پول را می دهم. او را نزدند و پول را پس داد.  

 



یک شنبه 1 اسفند 1389برچسب:, :: 10:43 ::  نويسنده : زهرا

یک قوزیی بود که خیلی غصه می خورد که چرا قوز دارد یک شب مهتابی از خواب بیدار شد خیال کرد سحر شده بلند شد و به حمام رفت .از در حمام که رد شد صدای ساز و آواز به گوشش خورد اعتنا نکرد و رفت داخل حمام حمامی را به دقت نگاه کرد ولی نفهمید او کیست وارد گرمخانه که شد دید جماعتی بزن و بکوب دارند و مثل این که عروسی داشته باشند . او هم بنا کرد به رقصیدن و خوشحالی کردن .همین طور که میرقصید دید که پاهای ان ها سم دارد. ان وقت بود که فهمید ان ها از ما بهتران هستند .اگر چه خیلی ترسید ولی خودش را به خدا سپرد و به روی ان ها هم نیاورد .از ما بهتران فهمیدند که او از خودشان نیست ولی از او خوششان امد وقوزش را برداشتند  . فردا رفیقش که او هم قوزی بود از او پرسید :چه کار کردی که قوزت صاف شد ؟او جریان را برایش تعریف کرد .چند شب بعد رفیقش به حمام رفت . دید حضرات ان جا جمع شده اند خیال کرد همین که برقصد از ما بهتران خوششان می اید .وقتی او شروع کرد به رقصیدن از ما بهتران که ان شب عزادار بودند اوقاتشان تلخ شد. قوز ان بابا را اوردند گذاشتند بالای قوزش .ان وقت بود که فهمید کار بی مورد کرده گفت ای وای دیدی که چه به روزم شد (قوز بالای قوز شد)



یک شنبه 1 اسفند 1389برچسب:, :: 10:38 ::  نويسنده : زهرا

سلام به دوستای گلم  بد نیست این داستانه رو بخونید

خر و شتری دور از ابادی به ازادی زندگی می کردند نیمه شبی همین طور که میچرخیدند به نزدیک جاده ای رسیدند که کاروانی ان جا بود .شتر گفت لطفا سر و صدا نکن تا از انسان ها دور شویم و گرفتار نشویم .خر گفت این چیزی که از من می خواهی غیر ممکن است .چون عادت دارم هر شب همین موقع اواز بخوانم و بی خیال شروع به عرعر کردن کرد .کاروانیان به دنبال صدا امدند و ان ها را گرفتند و با خود بردند. روزبعد در راه به رودخانه ای پر اب رسیدندو چون عبور خر از اب ممکن نبود او را بر شتر سوار کردند .شتر چون به میان رودخانه رسید شروع به رقصیدن کرد خر گفت چرا چنین کاری می کنی .شتر گفت دیشب نوبت اواز خواندن تو بود و امروز نوبت رقصیدن من است واو را در اب انداخت و خر غرق شد.  

               



صفحه قبل 1 صفحه بعد

درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان توت فرنگی صورتی و آدرس توتفرنگی.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 4
بازدید کل : 7541
تعداد مطالب : 7
تعداد نظرات : 7
تعداد آنلاین : 1

چت روم